خیلی وقته که شعرم نمیاد
خب چکار کنم هنوز درست و حسابی عاشق نشدم
یه شعر که خیلی با دلم بازی کرده از شاعر دوست داشتنی کاظم بهمنی براتون میزارم امیدوارم خوشتون بیاد
آن زمان که برای بردن من می شکافی صف قیامت را
اهل محشر به غبطه می گویند: خوش به حالت نوشته نامت را
رو به سویم می آیی و آرام . می شود کم خروش و همهمه ها
چشم میبندم و قدم به قدم می شمارم صدای گامت را
می گذاری به روی شانه ی من ناگهان دست مهربانت را
مانده ام آن زمان چگونه دهم پاسخ اولین سلامت را
چارچوب تصورم اینهاست. اینکه قید مرا نخواهی زد
حدسم از عاقبت توهم نیست، تجربه کرده ام مرامت را
زیر هر آفتاب سوزان نه، زیر طوبای تو دلم گرم است
نکند کم کنی ز روی سرم سایه لطف مستدامت را
پیش تر وام عشق دادی تا بخرم آبرو برای خودم
ناله سر میدهم مگر با اشک بدهم قسط های وامت را
روزگارم اگر چه تف دیده است به سراب تو هم یقین دارم
تو خودت تشنه ای و میدانی حال عشاق تشنه کامت را
ادعایی نمی کنم اما فکر تنهایی ات مرا هم کشت
به خدا من می آمدم سویت می شنیدم اگر پیامت را
..................................................................................................
(دعا کنید دفعه بعد بتونم شعر خودم و بزارم
دوستون دارم )
یک دم بدم و جان دوباره بده مرا